نتایج جستجو برای عبارت :

نوشتنم نمیاد

بعد از شاید ده روزبچه ها مرسی که هستید و حالم رو پرسیدید.
اون پست واسه این نبود که کامنتهای "نرو ، بمون" دریافت کنم واقعا. میخواستم بی خبر نرفته باشم
چیز خاصی واسه نوشتن ندارم.حس نوشتنم پریده
اما به قول خودتون حیفه این همه خاطره رو یهو حذف کنم.
اینجا پابرجاست
من هم فعلا خاموشم.
اما به خودم جلوی شما قول میدم که هروقت حس حرف زدن و نوشتنم برگشت اولین جایی که میام اینجا باشه :*
باز هم مرسی *_*
پشت سر تی‌ای احتمال حرف می‌زنیم؛ دایی‌اش فوت می‌کند و غصه‌م می‌گیرد.
ذهنم پر از است از این جور چیزها که نوشتنم نمی‌آید.
معیارهایم(ان) خراب است.
پی‌نوشت: گیریم این‌ها تمامشان بگذرد و روی خورشید را ببینیم. با روحی که آسیب دیده، تکه‌تکه است، چه کنیم؟ خورشید را مرهمش بگیریم؟
من عاشقشم.
عاشق نوشتنم . بچه ها تاثیر خیلی خوبی روی روح و روان ادم داره. خب حالا جالب اینجاست که میخواستم درباره یچیزی حرف بزنم که اصن یادم رفت چی بود.
دوستان رویاهای شما تبدیل به اهداف اینده تون میشه
خدایا مرسی 
مرسی.
ادم های ناز و دوستداشتنی سر راهم قرار دادی
نوشتنم نمی آیدپس از مدتها اما دست به قلم برده ام تا این زنجیره ی منفور ننوشتن را پاره کنمچرا که نوشته ها بیشتر از هر قطعه عکسی، یاداور روزهای پرتب و تابمان را دارندتب هایی از جنس کروناتب هایی از جنس دوریتب هایی از جنس خانه نشینی
ادامه مطلب
بازار ایران جای فوق‌العاده جذابیه. آقای لطیف مرد دلنشینی بود، دلنشین‌تر بود اگر کتاب زیر و رو بهمون نمی‌داد. معاشرت جالبی بود.
در لحظه‌ای که احساس می‌کردم چه قدر مردمان بی‌منطقن و دغدغه‌های سطحی دارن، خدا زد پس کله‌م و دغدغه‌ی سطحی‌دار شدم و هم بی‌منطق.
عرض دیگری ندارم. جز تلگرافی‌نوشتنم هم نمی‌آد.
 
 
سلام 
به وبلاگ من خوش اومدین. به وبلاگ تمشک. مضمونش دلنوشتس اما گاهی  مطالبش هیچ ربطی به دلنوشته نخواهد داشت.
میتونم این جوری شروع کنم: من فاطمه هستم.۱۷سالمه و عاشق نوشتنم و همیشه در هر جایی که باشم مینویسم .کتاب خوندنو خیلی دوست دارم.
امید وارم بتونم مطالب خوبی رو منتشر کنم.
امروز جمعه،10 اسفند 1397
من عاشق نوشتنم،مخصوصا نوشتن حرف های بی سر و تهـ ی که از ذهن شلوغم رد می شن ...
نزدیک به یازده شب ه و منم منتظرم فیلم م دانلود بشه و نت ر خاموش کنم و فیلم ببینم...
الان هم در حالیکه تو یه دستم لیمو شیرین ه و کم کم مزه مزه ش می کنم،دارم می نویسم بلکه خالی بشم از حجم حرفای نگفته ...
شما شاید ندونید ولی من رابطه به شدت حسنه ای با پیشنویس کردن نوشته هام دارم :) اوپس! واقعا حس رقت انگیز بودن دارم یک وقتایی!
جدا من عاشق یک به بعدم! یه تلفیقی از منطق و جنون و شادی و رنج و امیدواری و ناامیدی احساس میکنم که جالبه. 
و اینکه از درجه سنسیتیو بودنم کاسته شده و این خوبه! چون میتونم رو کارم متمرکز شم.
همین دیگه. نوشتنم نمیاد.
سلاممم
بهارتون چه طوره.خوش میگذره.خواستم بهارتون رو با یه چیز خوب زیبا کنم پس یه خبر خوب فعلا من درحال نوشتنم و
به زودی با یه سوپرایز هیجان انگیز برمیگردم.خب بزارین یه تقلب برسونم می خوام یه داستان مدرسه ایی بیرون بدم.
شاید واسه شروع خوب باشه،ولی شما چه نظری دارید؟
زود برمیگردم.بای بای(؛
حالم از صبح بده...تهوع یک لحظه ولم نکرده..دلم آشوبه..واسه ی مدت اصن نمیدونستم اسپریهام کجان..الان ی هفته اس اصن نمیتونم ازشون دور شم..این نفس تنگیه هیچ جوره خوب نمیشه..حتی نوشتنم حالموخوب نمیکنه..از صب صدبار نوشتم و پاک کردم..از صب دست ب هرکاری زدم نصفه مونده..ب خودم اومدم دیدم هیچکاری نکردم و دارم اشک میریزم..اینقد همه جا بغضمو قورت دادم..گلودرد داره میکشدم...لعنت...دلم ی دل سیر گریه میخواد...
 
+چی شد ک آدما اینقد پست شدن؟؟
هستی خدا؟؟!!
میل نوشتنم ته کشیده.بارها اومدم این صفحه رو باز کردم و چند ثانیه نگاش کردم و دوباره بستم.زندگی خیلی مرتب تر و دلخواه تر از همیشه داره پیش میره ولی موقع نوشتن که میشه فقط چیزای منفی میاد تو ذهنم.ازشون حرف نمیزنم چون به اندازه ی کافی اطلاع داریم و ذهن مون سیاهه.بیایین اگه راهی دارین که باهاش سیاهی ها رو میشورین بهم بگید.برعکس همیشه سکوت نکنین.کامنت بذارین و از تجربیات تون بگین.
آخرای سوم راهنمایی که بودم با نسیم قرار گذاشتیم که یه وبلاگی بزنیم و یه سری بخش‌ها داشته باشه و یه سری مطالب بنویسیم توش. یه روزی بعد نماز صبح نشستم یه مطلبی نوشتم و خیلی خوب دراومد. از اون به بعد هر وقت می‌خواستم چیزی بنویسم و هی خوب نمی‌شد می‌ذاشتمش صبح‌ها بعد نماز می‌نوشتمش و خوب می‌شد.امروز صبح اتفاقی نوشتنم اومد. این بود که پست قبلی خیلی حماسی و پر از ناله شد. :)) در حالت عادی شاید انقدر ناله نداشته باشم برای کردن. عذرخواهی می‌کنم خلاص
من خیلی قبل تر از شبکه های مجازی،درست از اوایل دوره راهنماییم، تو بلاگفا وبلاگ داشتم.متاسفانه به این سمت نرفتم که زیبا بنویسم.ترجیح دادم برای خودم بنویسم.آزاد و رها و درد دل طور.و این متاسفانه از زیبایی های نوشتنم میگیره.خیلی دوست داشتم زیبا بنویسم.ی هنره.دلم تنگ شده برای نوشتن.خیلی وقته ننوشتم.چیه این قلم؟؟چیه اینو نوشتن؟؟همین روزها باید دوباره تو اتاق خودم چراغ مطالعه روشن کنم و تو سررسیدم مشق بنویسم
داشتم یه متن بلند بالا می نوشتم و تقریبا هم دیگه آخراش بود. یه فکری مثل برق از ذهنم گذشت که اگه یهو برقا بره، همه‌ی متن می پره! برقا نرفت ولی این فکر همانا و خاموش شدن مانیتور همان :/
هیچی دست از پا درازتر نشستم خیره شدم به صفحه مانیتور :(
+ چی بگم دیگه! بیان نمیذاره آدم دست و دلش به نوشتنم بره. حتی میهن بلاگِ به اون سادگی هم این امکان رو داره که اگه در حین نوشتن اتفاقی بیفته، متنت چند دقیقه به چند دقیقه خود به خود ذخیره می شه! بیان یه اینم نداره :/
+ ب
اقتضای اینکه می دانم نوشتنم حتی به درد خودم هم نمی خورد این است که چیزی ننویسم اما نمی دانم چرا می نویسم. واقعا هیچ دلیلی ندارم. در ذهنم مداوم در حال نوشتنم؛ از نوشتن پیام تبریک تولد تا فرارسیدن سال نو. جمله ها را مشخص کرده ام و ایموجی ها را در ذهنم گذاشته ام و بعد دکمه ی ارسال را زده ام. ذهنم جلوتر از زمان حرکت می کند. به بهار فکر می کنم؛ به شهریور که دفاع می کنم؛ به امتحان وکالت، به آزمون دکترا، به مراسم مریم، به بیست و شش سالگی، به لباسی که در
توی این چند روزی که تهران بودم، اینقدر اتفاق‌های غیرمنتظره برام رخ داد که نه می‌دونم از کجا شروع کنم و نه میدونم چطوری بنویسم حتی! :|
بالاخره پیرهن خریدم. *_* خوشحال می‌شم نظرتون رو در موردش بگید. :)
لازم به ذکره که دادم خیاط بدوزه چون چیزی که مد نظرم بود توی بازار پیدا نشد. :| اینقدر پُف هم نداره، یقه‌اش هم بسته‌تره. :))
 
دارم ذوب میشم از استرس. میدونین؟ اینجا نوشتنم توی این لحظه برای فرار از اضطرابه. اصلا برای فرار کردن از همه چیه. دارم موزیک گوش میدم. گوشامو حواسمو چشامو بستم از دنیای بیرون، دلم میخواد بخزم توی خودم که از همه جا امن‌تره. دلم میخواد بخوابم تا گذر زمان و نفهمم ولی وقتی بیدار شم میدونم میترسم از اینکه اینهمه وقت از دستم رفته، یدفه قلبم داغ میشه و همین یه تیکه ماهیچه‌ای که مایه‌ی زندگیمه میشه یه عضو اضافه توی بدنم که با بی‌قراریش عذابم میده.
ت
چند وقتی است یعنی خیلی وقت است که بی خیال شده ام.نمیدانم دیوانه شده ام یا عاقل.
یا شاید هم دیوانه ای که در حال عاقل شدن است و روزبه روز دیوانه تر میشود.
دیگر خیلی چیزها برایم اهمیت ندارد.شاید به خاطر این است که وقتی ماجرایم با آن ها شروع میشود با خودم میگویم که چی؟و وقتی جوابم به آن ها این است که هیچ.دیگر فرصت فکر کردن به آن ها را به خود نمیدهم.
برای مثال همین روزها که ایام امتحانات دانشگاه است.یکی از درس هایم را افتادم.و حتی احتمال دادم مشروط شوم
بنده‌ «محمود گیلک» هستم. زاده‌ شده‌ در استان گلستان، کوچیده شده به کشور قم، به دست روزگارِ فلان‌شده. حضور جدی من در مجازی برمیگرده به حدود دو سال پیش، با ورودم به توییتر؛ این شبکه‌ی تودرتو و بسیار وقت‌گیرِ مجازی. بارها و بارها دی‌اکتیو کردم ولی نشد که ترکش کنم. اخیراً در حرکتی انتحاری، کانالم در تلگرام و همین‌طور اکانتم در توییتر و اینستاگرام رو پاک کردم. چرا؟ شاید بعدا براتون نوشتم. از اونجایی که به نوشتن بسیار علاقمندم، به وبلاگ‌نوی
بچه بیان بودم ولی هر دفعه یک مصیبتی پیش آمد تا ترک بیان کنم ولی حالا برای همیشه برگشتم. 
الان دیگه تجربه‌ای متفاوت دارم ولی بازم مشکل زیاده! به ولله مشکل زیاده ، یعنی پیچیده ی پیچیده! آخه شما که نمیدانید من با این اندروید لعنتی چه دردسرهایی دارم. البت دلمم نمیاد ازش دست بکشم. 
خوب ، حالا که برگشتم بگم که کلهم رویه‌ای متفاوت در پیش گرفتم. 
بچه‌های بیان دنبال کنند دنبال میشند بدون هیچ محدودیتی. 
کامنت و غیره دوست داشتید بگذارید. 
ای داد! طرز نو
چند وقتی است یعنی خیلی وقت است که بی خیال شده ام.نمیدانم دیوانه شده ام یا عاقل.
یا شاید هم دیوانه ای که در حال عاقل شدن است و روزبه روز دیوانه تر میشود.
دیگر خیلی چیزها برایم اهمیت ندارد.شاید به خاطر این است که وقتی ماجرایم با آن ها شروع میشود با خودم میگویم که چی؟و وقتی جوابم به آن ها این است که هیچ.دیگر فرصت فکر کردن به آن ها را به خود نمیدهم.
برای مثال همین روزها که ایام امتحانات دانشگاه است.یکی از درس هایم را افتادم.و حتی احتمال دادم مشروط شوم
یا نورُ یا قدّوس
 
سلام دوستان جدیدا یه چالشی رو آقاگل راه انداختن که به نظرم چالش جالبیه، نامه واسه یه شخصیت کارتونی یا شخصیت کتاب و کلا شخصیت غیر حقیقی که دوسش داریم بنویسیم.
و خب من چون دست به نامه نوشتنم خوبه و کلا از اینکار از بچگی خوشم میومد باعث شد بدون اینکه کسی دعوتم کنه خودجوش وارد این چالش بشم
ادامه مطلب
نمی توانم بنویسم. اینکه نوشتنم را با این جمله آغاز کرده ام یعنی انگار دارم خودم را گول می زنم تا چشمه ی نوشتنم را بجوشانم. نباید به جمله بندی و حتی انسجام مفاهیم متنم فکر کنم و فقط باید بنویسم. یک چیزی در مایه های تداعی آزاد. چند لحظه ای مکث می کنم. دیگر نمی توانم از او یا از این روز ها که می گذرد بنویسم. نمی توانم. یک ماه دیگر این موضوع باید ادامه داشته باشد و من در این یک ماه چه کنم. قبلا ذهنم را به چیز دیگری مشغول می کردم. کار، فیلم، کتاب، کلاس ها
مجددا اعتراض خودمو علیه بیان بخاطر نداشتن ویس پست اعلام میکنم..نه صدایه ملکوتی داشته باشم خیر..اصن هیچی وحشتناک تر از پخش صدای ضبط شده ادم نیس..هرکیم با این مورد مشکلی نداره کوفتش بشه...اغا من خسته تر از اونیم ک بنویسم خدایی..ینی چتآی اخیرمو نیگا کنی همش ویسه..مگه اینکه مجبور شم...
الانم اومده بودم کلی غر یزنم ولی نوشتنم نمیاد...
 
+فقط اینکه..الکی نیاین بیرون..رعایت کنین..بخدا ک این رعایت نکردنه میتونه واستون ی عمر پشیمونی بیاره...ی مجلسه ختم بوده
فقط بگردید تو دنیا و فکر کنید ازین دست سوالا به ذهنتون برسه بپرسید 
:| اینجور مواقع حس سیامک انصاری بهم دست میده،دوست دارم زل بزنم تو لنز دوربین و تمام غم و بدبختیمو بریزم تو عمق نگاهم بلکم مخاطب بفهمه دردمو.
حس بایکوت شدن بهم دست داده.نزدیک‌ترین کسایی که میتونستم باهاشون حرف بزنم یا باهام صجبت نمیکنن،یا قهرن،یا سرشون شلوغه...حق هم دارن.
نمیدونم کی میرسه که حالم خوب بشه و بتونم یه متن قشنگ و دلی بنویسم.
شاید باید به اینکار به دید یک وظیفه نگاه
سه روز مستمر است در حال نوشتنم. صبح با استرس تعویق کارهایم از خواب بیدار می‌شوم. همین طور که چشمانم را باز می‌کنم، کیف لپ تاپ را با دستم جلو می‌کشم و سرم را از روی بالشت برمی‌دارم و به جایش لپ تاپ را می‌گذارم. تق تق تق چیزهایی که ته ذهنم شناور هستند را روی صفحه می‌آورم و یکی یکی جلوی پروژه‌هایی که باید بنویسم و ایمیل کنم را خط می‌زنم.
شب‌ها با چشمانی دردآلود و دستانی که سر انگشتانش پینه بسته پتو را روی خودم می‌کشم و می‌خوابم و حتی در خواب
چهارشنبه،‌ 13 شهریور 1398
شاهرخ مسکوب در مقدمه‌ی روزها در راه نوشته است: «نوشتن درمانِ بیهودگی است.»
و نه این جمله،‌ که همان اولین خطوطِ این پیش‌گفتار در من شوقِ‌ دوباره از سر گرفتنِ‌ یادداشت‌نویسی روزانه را زنده کرد. نه برای این‌که کسی بخواند،‌ که کسی نیست که دلش بخواهد بخواند و دلیلی‌ داشته باشد برای خواندن،‌ برای این‌که اول از همه بنویسم، برای نفسِ‌ نوشتن،‌ تا این عادت که «درمانِ‌ بیهودگی‌ست» و یک تسکین،‌ و یکی از عشق‌های قابل‌
من خیلی وقت نیست که رسیدم خونه. اصلا رسیدما اروم گرفتم اینقدر که توی اتوبوس استرس داشتم خیلی بد بود. بیخیال مهم نیست. خیلی خسته ام اما نمیخوام فعلا بخوابم میخوام کار کنم. احتمالا تا یازده صبحم زود بیدارشم که نباید تو کار کردنم وقفه بیفته. امروز انرژی خیلی زیادی از دست دادم واقعا نشستن توی اون اتوبوس کذایی انرژیمو گرفت. دوست ندارم دیگه بیام و برم :((( دوست دارم ساکن باشم هر جا شد اصلا. همین خسته ام. حوصله ی نوشتنم نمیاد :) :دی 
 
تا من اینو سند کنم س
هنوز نوشتنم نمیاد..نمیدونم قراره چی بنویسم اما گاهی صفحه وبلاگ رو باز میکنم که به رفقا سر بزنم و میبینم که چقدر دور افتادم از فضای نوشتن...
راستش توی این اوضاع شیر تو شیر مملکتمون و تنهایی های روز و شب من با دخترک، اومدن یه مهمون که چنتا وجه اشتراک باهاش داشته باشی از نعمتای بزرگیه که نمیشه وسعتش رو ذکر کرد...
بعد مدتها دیوان حافظ و اشعار فاضل رو تورقی کردیم با حضرت دوست... و چه بغضی در گلو خفه میشد از یادآوری دوران شیرین نوجوانی ام...
 دورانی که د
 
امروز وقتی از خواب بیدار شدم،به امید دیدن برفی که داره میباره و رو زمین نشسته پرده ی پنجره ی اتاقم رو کنار زدم.انتظارم برآورده شده بود.برف به سنگینی مشغول باریدن بود و شهرم یکدست سفید پوش شده بود ...
 
خب حقیقتا تلاش کردم ادامه ى متن بالا رو بنویسم.ولی نوشتنم نمیاد.نمیدونم چی بگم بعد از دوماه سکوت.از اتفاقات این مدت.از رفت و امدها.از سفرها.از احساسات.از کارهای نیمه تمام.از ارزوها و دل مشغولی ها و دلمردگی ها.از اتفاقات اجتماعی و سیاسی که تو زند
الان که میخواستم یچی بنویسم متوجه شدم کامنت دونی یه تغییرایی کرده. یچی مثل این ایموجی. و یسری تغییرات دیگه که نمیدونم از بیانه یا مرورگر من. چون قسمت مرورگر عکساهم تغییر کرده.
همش دستکاریشون میکنم و کنجکاوم بدونم اینایی که اومدن تو کادر نوشتنم چی هستن آخه ولی درکل باحالتر شده
من خیلی
ثروتمندم نه اشتباه نکنید منظورم اون ثروت نیست یه چیز بهتر از اون که میشه حتی از
این ثروت به اون ثروت رسید، آره ثروتمندم چون مالک نوشتنم نوشتن دارایی منه که خدا
جانِ جانان بهم داده و همیشه قدر دانش هستم. از روزی که با خودم کاملا روراست شدم
به این نتیجه رسیدم چیزی که واسه من هم میتونه تفریح باشه هم کار قطعا نوشتنه! هم
زندگی باشه هم سرگرمی  هم سفر باشه هم
سکونت، تنها جواب این سوالها فقط نوشتن بود و با همین سوالها بود به این نتیجه
رسیدم که
کتاب عیال تمام شد. با یک دکترای ادبیات آشنا مشورت کرد و استقبالش حیرت انگیز بود و همسر کلی انرژی گرفت. مانده تصاویر کلاژ دیجیتال که دوستم با صبر و حوصله مشغول تصویر سازی اش است... احتمالاً خروجی اش عالی باشد. البته اگر بی قراری عیال کار دستمان ندهد. 
منم یک ماجرای جالب به ذهنم القاء شده است که با جدیت مشغول نوشتنش هستم تا حالا که خیلی راضی کننده بوده... کلمات همین طوری در  ذهنم سلسه وار جاری می شود و من تند تند تایپ میکنم.
عیال به شدت حمایتم می کن
* یه روزی اومدم اینجا و گفتم من فکر میکنم هنوز شروع نشده :) الان اومدم بگم دیگه حس نمیکنم شروع نشده و شروع شده :))   (خیلی جمله واضحی بود، یه صلوات عنایت بفرمایید:) )
* یه مدته ننوشتم، نوشتنم نمیاد ولی خب چند روز  پراسترس پشت سرگذاشتم، و امروز یه کم اوضاع بهتر شد. 
* دیگه همون حس شنبه صبح رو به دوشنبه ها دارم ، تا همین چند وقت پیش هنوز واسه من دوشنبه وسط هفته بود ولی الان کم کم داره میشه اول هفته :)
* دیگه چشمام رو که می بندم نمی تونم براحتی تجسم کنم فرم
بنده‌ «محمود گیلک» هستم. زاده‌ شده‌ در استان گلستان، کوچیده شده به کشور قم، به دست روزگارِ فلان‌شده. حضور جدی من در مجازی برمیگرده به حدود دو سال پیش، با ورودم به توییتر؛ این شبکه‌ی تودرتو و بسیار وقت‌گیرِ مجازی. بارها و بارها دی‌اکتیو کردم ولی نشد که ترکش کنم. اخیراً در حرکتی انتحاری، کانالم در تلگرام و همین‌طور اکانتم در توییتر و اینستاگرام رو پاک کردم. چرا؟ شاید بعدا براتون نوشتم. از اونجایی که به نوشتن بسیار علاقمندم، به وبلاگ‌نوی
سلام 
اگه حالمو بخواین بپرسین باید بگم زندگی من مثل پرده های نمایش نامه ی پرنده آبیه دوست دارم خوشبختی رو پیدا کنم زندگی جدال بین خیر و شره خوب حالا فلسفی نمی کنم قضیه رو 
 
می دونی می خوام بگم برای خودم هم عجیبه چرا این قدر عاشق نوشتنم طوری که نمی تونم از فکرش در بیام بهش فکر می کنم اما کاری نمی کنم حالا ذهنم قفله به خودم باور ندارم می تونم می نویسم 
 
دارم به آیده های مختلف فکر می کنم خوب ولی چرا نمی نویسم خودم هم نمی دونم 
 
مگه رویام این نبود
حدود 8 سال، چند ماه کمتر است که وبلاگ می نویسم. خدا پدر و مادر معلمی که قلم به دستم داد و نوشتنم آموخت را رحمت کند. اگر چه هر چه گفت را نیاموختم اما حداقل جرات کاغذ سیاه کردن را پیدا کردم.
نه اینکه بخواهم به کسی چیزی بیاموزم، که خودم اول از همه محتاج آموختنم؛ و نه اینکه بنویسم تا بگویم من هم هستم، که در قیاس با جلوه های ربّ جلّ و اعلی به حساب نمی آیم، فقط و فقط از سر تکلیف و اینکه آخرش بگویم من آنچه در توانم بود را گذاشتم، توانم همین بود؛ همین! فقط
خیلی وقت هست که توی اینستا پست نگذاشتم.نه اینکه حرفی برای نوشتن و گفتن نداشته باشم، نه .
راستش نمیدانم تقصیر چه کسی بندازم اما انگار سبک نوشتنم را گم کرده ام و نمیدانم چطوری بنویسم.مثلا همین الان دوست دارم درباره
شخصیت قصه هایم بنویسم.اینکه من کجای قصه بقیه آدمها هستم؟ از اون شخصیت هایی هستم که آدمها برای ماندنم دعا میکنند یا برای رفتن به هر حریله و ایده ای دست به دامن میشوند؟
به قول استاد بعضی از شخصیت ها کنج ذهنت جا خوش میکنند و هیچ وقت نمی
سیسکوفا مخفف سیسکو فارسی است. برخلاف بلاگ‌ها و سایت‌های در ارتباط با شبکه و تجهیزات سیسکو، سیسکوفا محلی برای یادگیری آکادمیک و پروژه محور در محیط‌ها و نرم افزارهای شبیه سازی است. در اصل این وبلاگ را برای خلاصه نویسی ‌های خودم در دوران جمع بندی دوره های CCNA و CCNP روتر و سوییچ ایجاد کردم. می‌نویسم و منتشر می‌کنم شاید که سیسکوفا رشد کند و جایی مفید باشد و به کار کسی هم بیایید.
 
من مجتبا، دانشجوی دکترای فیزیک دانشگاه تربیت مدرس هستم. مطالعات
همیشه وقتی به کسی نیاز داری نیستش... خصوصا وقتی غرورت اجازه نمیده صداش برنی یا بهش بگی... دوست داری خودش بفهمه و باشه! ولی هیچ وقت نشده و نمیشه و نخواهد شد. هیچ وقت! 
+ منم اینجا رو کردم پر از نوشته های چرت. همین که خالی بشم کافیه. طرز نوشتنم با قبل خیلی عوض شده. تو اون بکی وبلاگ اولین نوشته ها رو ک نگاه کردم دیدم چقد شور و شوق بود در من ولی حالا... همش نق  همش غر.. همش ناله...
+ دوست دارم یکی رو گیر بیارم بهش یک عالمه فحش بدم. سرش داد بزنم. کتکش بزنم. با دند
 اما از یادها اگر بپرسید، آنچه بیش از هر چیز با جان آدمیزاد آمیخته خاطرات و رویدادهای کودکی‌ست.
گذشته‌ای که گویی در آن یک نفر دسته‌ی آتاری را گرفته و چپ و راست‌مان می‌کرده. و البته ناگفته نماند گاهی هم عقب و جلو! شاد بودیم. هم خودمان بودیم و هم نه! و اگر هم خودمان بودیم در حقیقت خودمان نبودیم و همان گیمر دسته به دست بود که می‌خواست و نمی‌خواست، می‌دید و نمی‌دید، می‌شنید و نمی‌شنید.
مجیز بگویم؛ "وصل بودیم"...
اما ب حکم تقدیر روزی دسته‌ی گیم
heartمرد خردمند هنر پیشه راheart
heartعمر دو بایست در این روزگارheart
heartتا به یکی تجربه اندوختنheart
heartبا دگری تجربه بردن به کار!heart
اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر، استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.پس من هم لازمهایی دیدم که چرا وقتم را هدر دهم دراین دنیای خالی....
همچنین گاهی هدف از نوشتنم ترویج نظرات و دیدگاه های شخصی یا ابراز احساسات و عواطف خودم هست. برخی هم انتشار
 اما از یادها اگر بپرسید، آنچه بیش از هر چیز با جان آدمیزاد آمیخته خاطرات و رویدادهای کودکی‌ست.
گذشته‌ای که گویی در آن یک نفر دسته‌ی آتاری را گرفته و چپ و راست‌مان می‌کرده. و البته ناگفته نماند گاهی هم عقب و جلو! شاد بودیم. هم خودمان بودیم و هم نه! و اگر هم خودمان بودیم در حقیقت خودمان نبودیم و همان گیمر دسته به دست بود که می‌خواست و نمی‌خواست، می‌دید و نمی‌دید، می‌شنید و نمی‌شنید.
مجیز بگویم؛ "وصل بودیم"...
اما ب حکم تقدیر روزی دسته‌ی گیم
فرض کنین برای یه آدم سیگاری کلی منبر برین و از مضرات سیگار براش بگین. بعد روز بعدش همون آدم شما رو با سیگار توی دستتون ببینه. چه حسی بهتون دست می‌ده؟ من الان همون حسو دارم. یادتونه تو اون جزوهٔ وبلاگ‌نویسی گفتم برای وبلاگ‌نویسی‌تون یه حداقل کمّی وضع کنین و خودتونو ملزم کنین که کاملاً رعایت بشه؟ خودم قصد داشتم هفته‌ای حداقل یه پست رو دیگه بذارم؛ اما بیست‌وچند روزه که هیچی ننوشته‌م! خدا شاهده چندین بار برای دقایق و حتی ساعات متمادی پشت کام
امشب خیلی تو وبلاگم گشتم تا ببینم سال قبل چه حس و حالی داشتم.
حالا فک میکنم خاطره نوشتنم خوبه ها :)
از خیلی وقت پیش مینوشتم، ولی نه خاطره؛ چرندیات مبهم بی سر و تهی که در لحظه تو ذهنم جریان داشت
البته همونام الان که میخونمشون ارزشمندن
مثلا متن هایی هست در بد حالی عجیبی که ناشی از افسردگی شدیدم بوده نوشتم و یادم میاد در لحظه ی نوشتنشون بی هیچ اغراقی از شدت ناراحتی و حس سنگینی قفسه سینه رو به مرگ بودم
حالا که حالم کمی بهتره و اون متنا رو میخونم به
کم کم می رسی به نقطه ای که هیچ حضوری دیگه حال تو را خوب نمی کنه .
میفهمی ؟ هیچ حضوری !
می دونی الان کجام ؟
تا گردن توی باتلاق زندگی .
یعنی دستام هم توی باتلاقه ... هیچ بودنی نمیتونه نجاتم بده .
حال و روز من نقل امروز و دیروز نیست . این زخم قدیمی دیگه قانقاریا شده .
نه اینکه فکر کنی دست یا پام درگیره .
تمام وجودم ...بودنم ... روح و روانم ... مغزم ...
قانقاریا رسیده به مرز بودن و نبودنم .
من اون وری ام نه این وری ...
روح وحشی
+دچار افسردگی و غم نیستم .
من خود خود رن
در وسط این اوضاع خراب اینترنت و از کار افتادن پیام رسان ها، و همزمانی ش با حس رجوع به غار تنهایی، و اینکه فقط سرورهای ایرانی کار میکنه باعث شد دوباره یادم بیفته که قراااار بود بنویسم.
در واقع قراااار بود دوباره نوشتن رو شروع کنم.
حالا قرار نیست اثر فاخر هنری باشه، نوشتنم حال زندانی ه که داره در دوران حبس، روی دیوار چیزی مینویسه یا در اوج رفاه در دفترچه خاطراتش (شما بخون وبلاگ) چیزی مینویسه.
یعنی نه قراره چیز خفنی باشه و نه چیز پوچی ه، حداقل از
نمی‌دانم از کی، ولی از یک زمانی غالب مطالب وبلاگ من شد نوشتن از کلاس‌هایم-فلسفه برای کودکان- و مدرسه. کم کم با همین عنوان شناخته شدم؛ فلسفه برای کودکان. مشغله‌هایم زیاد شد و نوشتنم در این حوزه کم و کم‌تر شد. مخاطب‌هایم آن نوشته‌ها را دوست داشتند. آدم‌های این زمانه گویی روایت را دوست دارند.
این پست، نوشتن‌های آن زمان و مخاطبانم را به یادم آورد. فعالیت غالب این روزهایم دو چیز است؛ پژوهشگری برای جاهای مختلف و مدیریت یک بیزینس کوچک. همان پست
گاهی فراموش میکنم چطور باید نوشت.نوشتنم مثل کلاس اولی ها میشود؛مثل برادرم. بعد ترجیح میدهم ننویسم.اغلب هم اینکار را میکنم.تا زمانی که بتوانم خودم را پیدا کنم همه چیز تعطیل است.آنقدر وقت تلف میکنم تا چیزی پیدا شود که من را به خودم پس بدهد.گاهی پیدا میشود؛گاهی هم نه.این وسط زمان است که روی صفحه ی ساعت به صلیب کشیده میشود.گاهی دلم بحالش میسوزد؛گاهی هم نه.
اما بالاخره برمیگردم.مثل اینکه با یک سطل آب یخ از خواب بیدارم کرده باشند؛کتاب میخوانم،مسئل
خب میرسیم به روز اول سفر
گفتم که ساعت 10 صبح بود رسیدیم شانگهای و تا فرودگاه بخوایم بیرون بیاییم چمدونامونو بگیریم و اون صف طویل رو پشت سر بذاریم دیگه ظهر شد تقریبا. مستقیم از فرودگاه پودونگ شانگهای به سمت شهر هانگجو حرکت کردیم. مسافت شانگهای تا هانگجو حدود 2 ساعت با ماشین بود. حدود ساعتای 2 بعداز ظهر رسیدیم.. از این روز اول هیچ عکسی ندارم بجز چندتا.. راستش جای خاصی هم نرفتیم آخه.. چون ساعت 2 رسیدیم و تا بخواییم وسایلمون رو ببریم بذاریم مستقر شیم
واقعا خیلى چیزا لازم نیستا
الکى خودمون معطل کردیم
گوشى
لپ تاپ
دوست
مبل
و
...
خیلى حرف درستى بوده که مشکلات از اینه که توى اتاق تنهایى بند نمیشیم و دست به خلق مى زنیم.
 
حرفایى که من اینجا مینویسم واقعا مفت نمى ارزه
اما براى زنده موندنم لازم دارم بنویسم
و سوال بعدى اینه که اگه فقط با این زنده اى چرا تقلا مى کنى زنده بمونى
چرا پس به جاش نمیام حرف هاى جدى و محتواى جدی تولید کنم؟
چون به نظرم جدى همیناست و جدى هاى بزرگتر برام بى اهمیتن
جدى هاى بزرگتر ح
و باز هم بیشتر هم از یک ماه از آخرین پست انتشارم میگذرد. البته درست است که با خود عهدی نبسته بودم که مداوم بنویسم و پست قبلی صرفا جهت تخلیه ی شوق و اشتیاقم در زمینه ی ورزش و منتقل کردن آن در لا به لای کلمات بود. اما این پست کمی فرق دارد. با خود تعهد بستم که هر روز بنویسم. البته نه حتما در وبلاگ. گاهی روزها در دفترچه ی شخصی خودم و گاهی روزها در وبلاگم و گاهی روزها هم در هردو مکان. با خود کلنجار رفتم که پست های قبل را حذف کنم تا آثار گذشته ام از این حجم
کاش به قاصدک راز نمی گفتم شاید زود باورم قاصدک ها گم نمی شن اما خیلی دیر شده برای نجات رازم ، نمی تونم بنویسم از این راز یا حتی حرف بزنم فقط می تونم نگاه کنم امان از چشمای راست گوی من که باز حرف دلم رو فریاد می زنه به خاطر همین ساکت همیشه سر به زیرم و چشم می دزدم از یه جای به بعد دیگه خود خودم قاصدک لج بازی شدم که سرگردون شد ولی تن داد به دست هایی که مچاله اش می کردن و به بادش می دادن یه قاصدک همیشه مسافرم و هیچ وطنی در قلب کسی ندارم من غریب این شهر
 من یاد گرفتم، من دیدم، من خوب شنیدم. فکر کردم نشستن و تماشا کردن اشتباهه اما درست بود. چون هر بار زیاد دست و پا زدم  همه‌چی بدتر شد.
طوبآ می‌گه صبر کن، زیاد جو نده، حواس کائنات رو پرت نکن، بذار خدا بدونه کدوم دریچه رو باز کنه و برات ازش نور بفرسته. البته قبل‌تر فاطمه اینو بهم گفته بود، اون همیشه حقایق رو می کوبونه تو صورتم و من همیشه مقاومت می‌کنم و سکوت می‌کنم و در مرحله‌ی آخر تسلیم می‌شم. این بار هم. فاطمه گفت مشکل تو اینه که همیشه می‌خوا
سلام.امیدوارم حالت خوب باشه دوست عزیز.دوستی که تاالان ندیدمت و نمیدونم کجای این کره ی بزرگی! 
الان که دارم مینویسم حتی نمیدونم کسی هست که بخونه یانه؟!؟(اگر آره اعلام کنه)
راستش تازه وبلاگ نوشتن رو شروع کردم و خب این از طرز نوشتنم هم معلومه و خودت اینو میدونی 
یه دختر کنکوری هستم،کنکور 99 اولین تجربه کنکور من هست.تقریبا تازه شروع کردم به خوندن و امیدوارم که همه موفق بشن در این مارتن بزرگ،من هم ... 
دوست عزیزی که میخونی دوست دارم بدونی که به دندا
سلام به روی ماهتون 
یکشنبه شبتون بخیر باشه 
در خدمت هستیم با قسمت جدید 
خب اول از همه بگم که تک تک نظراتتونو خوندم و دلم چقدر گرم شد به بودنتون 
از تک تکتون ممنونم که کنارم هستید و به نوشتنم قدرت میدید و به قلبم حرارت برای نوشتن میبخشید 
یکی از دوستان حرف جالبی زده بود .. نوشته بود به هر حال هیوک کار های اشتباه زیادی در گذشته کرده و سوریم قربانی یکی از همین اشتباهاش بوده و به همین راحتی نمیتونه از زیرش فرار کنه ... 
و دقیقا درسته ! 
به این راحتی ن
قبل ترها، خیلی بیشتر توی دنیای خودم بودم و کمتر حرف می زدم.
نوشتن برام خیلی راحت تر بود تا رو به رو صحبت کردن و دلیلشم این بود که می خواستم اونچه در ذهن دارم رو منتقل کنم.
شاید برای یک نامه چند خطی، چند ساعت وقت می ذاشتم، یا برای یه پست توی وبلاگ شخصی. اما آخرش می شد همون چیزی که توی ذهنم بود. دست کم این بود که بارها بهش فکر کرده بودم تا اونچه دقیقا توی ذهنم هست رو بنویسم.
یکی از باحالی های زندگی این بود که جای نوشتن یه متن، چندتا کلمه پیدا کنی و گف
 نوشتن برایم سخت شده همان‌طور که زندگی. بی‌ذوقی در خانه‌ی این جان بی‌داد می‌کند. قبل‌تر‌ها خودم را آدم خلاق‌تری می‌دانستم. الان مدت‌های زیادی است که شور و شنگ زندگی از این مغز بلااستفاده‌ی پرزگرفته‌ام رخت بسته و رفته. یک جاهایی دست من نبوده ولی آن‌جاهایی هم که دست من بوده با قدرت تمام کرکره را خودم پایین کشیده‌ام! با همه‌ی بیهوده این طوری بودنم، ولی اتفاقن یک حسن خیلی خوبی دارد که کمکم می‌کند عصا‌به‌بغل راه بیفتم و آن‌قدرها هم بی
اوایل نوشتنم نمی‌آمد و‌بعد یکهو به خودم آمدم و دیدم رمز را فراموش کرده‌ام.اول چندتا از چیزهایی که به خاطرم میرسید را امتحان کردم و‌بعد خواستم تا برایم لینک ‌تغییر پسورد بفرستد بعد دیدم رمز ایمیلم هم در خاطرم ‌نمانده ،بعد هم تسلیم‌شدم و‌ رها کردم...
امشب بین انجام کارهای معمولی چراغی روشن شد و‌ حافظه‌م احیا.و حالا اینجام،بازهم غریبانه با صفحه‌ی سفید کلنجار میروم.
امشب لئو حالش خوب نبود و من مانده بودم و‌ناتوانی این دست‌های سیمانی.
اوایل نوشتنم نمی‌آمد و‌بعد یکهو به خودم آمدم و دیدم رمز را فراموش کرده‌ام.اول چندتا از چیزهایی که به خاطرم میرسید را امتحان کردم و‌بعد خواستم تا برایم لینک ‌تغییر پسورد بفرستد بعد دیدم رمز ایمیلم هم در خاطرم ‌نمانده ،بعد هم تسلیم‌شدم و‌ رها کردم...
امشب بین انجام کارهای معمولی چراغی روشن شد و‌ حافظه‌م احیا.و حالا اینجام،بازهم غریبانه با صفحه‌ی سفید کلنجار میروم.
امشب لئو حالش خوب نبود و من مانده بودم و‌ناتوانی این دست‌های سیمانی.
 نوشتن برایم سخت شده همان‌طور که زندگی. بی‌ذوقی در خانه‌ی این جان بی‌داد می‌کند. قبل‌تر‌ها خودم را آدم خلاق‌تری می‌دانستم. الان مدت‌های زیادی است که شور و شنگ زندگی از این مغز بلااستفاده‌ی پرزگرفته‌ام رخت بسته و رفته. یک جاهایی دست من نبوده ولی آن‌جاهایی هم که دست من بوده با قدرت تمام کرکره را خودم پایین کشیده‌ام! با همه‌ی بیهوده این طوری بودنم، ولی اتفاقن یک حسن خیلی خوبی دارد که کمکم می‌کند عصا‌به‌بغل راه بیفتم و آن‌قدرها هم بی
یادم نمیاد آخرین بار کی تو این خراب شده نوشتم. چه اتفاقی تو اون دفتر منحوس زندگی من افتاد که من رجوع کردم به اینجا برا نوشتن یه چیزی که خودم رو خالی کنم. عموما زمانی که از لحاظ تنهایی به یک خلصه خاصی میرسم این بلاگ رو آپدیت میکنم. 
مدتی است که در قرنطینه خانگی به سر می‌بریم. برای ماندگاری در تاریخ مینویسم داستان‌ رو. به قول حضرت آقا ویروس منحوسی بر این سرزمین سایه افکنده که همه رو از معاشرت و احوال پرسی دور نگه داشته. ۱۶ روزه تو خونم و سه ساعت ه
باید اثباتش میکردیم.  کردیم.
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشدبا این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.
param name="AutoStart" value="False">
دو هفته گذشت، دو هفته مانده.
می خواستم بنویسم، موضوعی دلخواهم نبود. شاید به خاطر تابستان_نامه ی بلندی که قرار است اواخر شهریور منتشرش کنم، شوقی برای پستی دیگر نبود :)
بحث نوشتن شد. همیشه احساس می کنم نوشتن بزرگترین موهبتی بود که به من و خواندن، بزرگترین موهبتی بود که به بشر عطا شد. همیشه با خودم فکر میکردم، منِ درونگرا، اگر نوشتن را هم نداشتم، چطور برون ریزی می کردم؟ احتمالا منفجر میشدم!
من از هشت سالگی داستان مینوشتم. گاهی خاطره، و انشاهای مد
حس نوشتنم نمیاد...اما ننویسم هم حرفام یادم میره...
الان توی قطار از فلورانس به شهر هم گروهیمون هستیم...
بقیه رفتن  ظهر و فقط من موندم و دوست اندونزیایی...
قطاری که مثل کارتونای بچگی از تو باغ و کوه رد میشه....نه مثل قطار تهران کرمان که بیابون و بیابون...
ایستگاهای قطار دقیقا مثل همون که متیو رفت دنبال انه شرلی که ببردش خونه...
تاریکه و دیگه هیچ جا معلوم نیست....
از وقایع خاص انسان شناسی این روزا این بود که تو گروهی که استاد نیست بچه ها راحت ترن....تو موزه
حس نوشتنم نمیاد...اما ننویسم هم حرفام یادم میره...الان توی قطار از فلورانس به شهر هم گروهیمون هستیم...
بقیه رفتن  ظهر و فقط من موندم و دوست اندونزیایی...
قطاری که مثل کارتونای بچگی از تو باغ و کوه رد میشه....نه مثل قطار تهران کرمان که بیابون و بیابون...
ایستگاهای قطار دقیقا مثل همون که متیو رفت دنبال انه شرلی که ببردش خونه...
تاریکه و دیگه هیچ جا معلوم نیست....
از وقایع خاص انسان شناسی این روزا این بود که تو گروهی که استاد نیست بچه ها راحت ترن....تو موزه
عرق کرده بودی داشتی حرف میزدی....نگاه کردم به آسمان آبی.....تو کلاه ت را برداشتی و گفتی چای می خوری؟....چای زغالی را آماده کردم و گفتم بیا....دست هایت را آب زدی و گفتی اگه امسال خوب بشه میشه بیرون خونه بگیریم و از این چار دیواری خلاص شیم... خسته شدم از دست غرغرهای مادرت...تازه جامونم تنگه.....اگه بخوایم بچه بیاریم حداقل خونه یه اتاق داشته باشه....سقف بالای سر مال خودمون باشه...بتونم واسه تو چیزی بپزم که تو دوس داری نه مادرت....نگاه میکنم به زمینی که دارد با
امروز از صبح حال عجیبی داشتم...
عصر وقتی که نامه ادرس رو از دانشگاه گرفتم دوباره رفتم بانک...اون بانک دومیه...
هوا خیلی خوب بود...یه سرمای لطیفی روح و جسم ادم رو نوازش میداد....
رسیدم به بانک...یعنی کنار دانشگاه بود...
خوب اولش که نمیدونستن من مال کجام خیلی شیک همه چیز پیش رفت...
بعد همون سناریوی همیشگی...
هی کارمنده رفت و هی اومد...
باز رفت و باز اومد...
من دیگه طاقت نداشتم...
یه بار که کارمنده اومد سوال کنه دید دارم با دستم اشکامو پاک میکنم....
بعد ازون سعی
امروز پستِ پنجاه و نهم را پاک کردم، ویرایش کردم و دوباره برای همان تاریخ منتشر کردم. پستی که احتمالا دلیلِ آمارِ بالای بازدید در یک هفته‌ی گذشته بود و من خوشبینانه فکر کرده بودم نوشتنم بهتر شده. به علاوه، اطلاعاتِ تماسم را هم از صفحه‌ی تماس با من پاک کردم. عجیب است. وقتی شروع می‌کردم به نوشتن، دوست داشتم ردِ پاهای واقعی به جا بگذارم که آدم‌ها پیدایم کنند. اصلا از این که بنویسم خانمِ سین و آقای جیم خوشم نمی‌آمد. اسمِ مستعار هم فقط آن جا که زب
  
همه دوستان و آشناها منو به عنوان یه آدم شوخ میشناسن. 
مثلا وقتی دوستام منو میبینن اولین واکنششون یه لبخنده که میاد روو لبشون :دی
توو وبلاگای قبلی هم طرز نوشتنم طوری بوده که عموما طنز توش بوده و طنازی! بودم واسه خودم به قول دوستان :)) 
اما از وقتی اومدم بیان اون چاشنی طنز از نوشته هام رفته تقریبا. حالا یکی از دلایلش جو سنگینه بیانه به نظرم :دی
 
با این حال چند وقت پیش یکی از دوستان قدیمی که توی شبکه های اجتماعی هم با هم در ارتباطیم به طور ناخودآ
دقیقا چه حسی دارم ، ناراحتم ؟ناامیدم؟ بی‌انگیزم ؟ بی‌انرژی‌ام ؟ از کسی نفرت دارم ؟ چه کسایی رو واقعا دوست دارم؟ خسته‌ام؟ این بی‌حوصلگیم جسمیه یا روحی؟ خوشحالم؟ مودم بالاست؟ یا دپرسم ؟ همین الان دلم میخواد زندگی تموم شه ، یا دوست دارم آینده رو ببینم ؟ اینجا نوشتنو دوست دارم؟ اصلا چه حس خوبی برام داره نوشتنم اینجا؟ حس خوبی داره ؟ دلم میخواد تنها باشم ؟ یا از بودن با آدم‌ها لذت میبرم؟ برای روزهام برنامه دارم ، یا تو یه سیکل منظم تکراری فقط
من بیماریم فقط یه بیماری نه بیشتر از اون. منظورم اینه تمام کارایی که من میکنم ربطی بهش نداره. کتاب خوندنم فلسفه دوست داشتنم عکاسی کردنم اینجا نوشتنم زبان کار کردنم صبح زود بیدار شدنم و خیلی چیزای دیگه و افعالی که انجام میدم به خاطر وجود بیماریم نیست. مسخره است اگه بگی کتاب میخونی چون بیماری. :/ یا زبان دو تا کار میکنی چون مریضی و الان جوگیر شدی. دیروز توی پیج حرفه نویسنده از سونتاگ از کتاب بیماری به مثابه استعاره اش نوشته بود که میگفت ابتلا به
مفاصل زانوم درد میکنه احتمالا چون مدت زیادی راه نرفتم مث اینکه زیاد خونه موندن داره تاثیرشو نشون میده دیدن نابودی تدریجی، احتمالا پیری این شکلیه هرروز بلند میشی تا ببینی چیز جدیدی رو تو خواب دیشب جا گذاشتی و یه درد جدید سوغاتی آوردی احتمالا اکثرا هم تو رویا زندگی میکنی خب با این تفاسیر منم پیرم.
این قرنطینه ارمغان های زیادی داشته از پیری و  ملال گرفته تا تنهایی و این بهترین و مهم ترینشه ما آدما که با یه عالمه کار ریختن رو سر خودمون و من با ان
هفتاد و دو ساعت بی‌خوابی، کار پیوسته و درگیری بدون توقف؛ چند سالی بود تجربه‌ش نکرده بودم. درگیر چی بودم؟ عرض می‌کنم خدمتتون...از اول این هفته همون‌طور که در پست قبلی گفتم، محیا باید برای حضور در رادیو پنج صبح بیدار می‌شد، منم برای همراهیش و به خاطر علاقه شخصیم به صبح زود بیدار شدن(!) ساعت پنج بیدار می‌شدم.در کنار زود بیدار شدن، از دوشنبه که برنامه طبیب یک‌هفته موقتاً تعطیل شد تا ویژه‌برنامه اعیاد شعبانیه رو تهیه کنیم، شبها تا حدود دوازد
1.این یک ماه گذشته، بقدری افسار زندگیم از دستم خارح شد که حتی روم نمیشه در موردش بنویسم. به معنی واقعی کلمه خودمو ناامید کردم ولی خب هنوز امید به جبرانش دارم:))
2. صد گیگ اینترنت و دو روز وقت دارم:)) پیشنهادی چیزی اگه دارید بگید
3. اون عمه ی پانم رو یادتونه میگفتم میخواد پناهنده شه؟ اون کار رو نکرد ولی عوضش واسه دخترش از یکی از دبیرستانای کانادا پذیرش گرفته میخوان اون طور برن. پسرش خیلی از راه بدره و نمیدونم اونو میخواد چیکار کنه، شوهرشم که یه طرف-_
هم من تنها بودم، هم اون...
هر کدوم یه طوری ب هم نشون دادیم اینو ک چقد از دیدن هم خوشحالیم...بااینکه قاعدتا ن من و ن اون نمیفهمیم زبون همو!!
سعی میکردم با رعایت فاصله نوازشش کنم :)
یه طوری ک بدونه دووسش دارم...
با اینکه میدونم قبل از من خیلیا بودن و بعد از منم با خیلیاس، ولی دلخور نمیشم و حتی پشیمون! چون میدونم و اینو مطئنم همون چند ساعتشو واقعا با تمام وجود متعلق به من بود
وقتی دنبالم میدوید یا وقتی جلوی در نشسته بود و نمیذاش برم توو...واقعا میخواست
مدتی قبل مینوشتم در اینجا
اما اکنون با تفکر دیگری نسبت به وبلاگ داشتن و نوشتن برگشته ام
قبلا توقع داشتم که بنویسم تا خوانده بشوم تا دیده بشوم تا بازخورد نوشتنم را دریافت کنم.توقعاتم برطرف نشد و وبمو پاک کردمو رفتم.اکنون فهمیده ام نوشتن تاثیرات بسیاری برای خودم دارد.در نوشتن همچنان که ذهنم به دنبال کلمات می گردد ناگهان جمله یی درباره نحوه فکرم یا موضوعی که مدتها در ذهن داشتم و ان گوشه کنارها مدتها خاک خورده بود را پیدا میکنم و به نوشته در میا
خیلی وقته ننوشتم....راستش به سرم زد حتی اینجا رو ببندم و برم.....ولی ترجیح دادم به جای بستنش چیزی ننویسم تا دوباره حس نوشتنم برگرده...
اینروزا اتفاق خاصی نیفتاده...کمی گرفتار دیدن تالار و آتلیه و ... بودم....حساب کتاب و ....
تالاری که میخوام و آتلیه رو تقریبا مشخص کردم...همه چیز جور میشه اگه خدا بخواد....
تمرینات شکرگزاری رو دوباره با هما شروع میکنم....میشه پنجمین دوره .... و هر دوره برام اتفاقات زیبایی افتاده....
اواسط آبان عروسی دوستمه و دیروز رفتم و براش ی
واقعا خیلى چیزا لازم نیستا
الکى خودمون معطل کردیم
گوشى
لپ تاپ
دوست
مبل
و
...
خیلى حرف درستى بوده که مشکلات از اینه که توى اتاق تنهایى بند نمیشیم و دست به خلق مى زنیم.
 
حرفایى که من اینجا مینویسم واقعا مفت نمى ارزه
اما براى زنده موندنم لازم دارم بنویسم
و سوال بعدى اینه که اگه فقط با این زنده اى چرا تقلا مى کنى زنده بمونى
چرا پس به جاش نمیام حرف هاى جدى و محتواى جدی تولید کنم؟
چون به نظرم جدى همیناست و جدى هاى بزرگتر برام بى اهمیتن
جدى هاى بزرگتر ح
داستان از اونجا شروع شد که اول ترم چند تایی از بچه ها حرف از کارگاه مقاله نویسی و این چیزا میزدن
و از شما چه پنهون که من اصلا تو باغ نبودم که چرا باید همچین کارگاهی داشته باشیم؟
به چه کار میاد ؟؟ اصلا چی هست این کارگاه؟؟
نهایتا تونستم به پایان نامه ربطش بدم ولی خب گفتم لابد به وقتش یاد میدن و ...
خلاصه درخواست داده شده بود منتهی غیر کتبی
گروه ما هم که فکر میکنم بدترین و بیحال ترین مدیر گروهو داره اصلا تحویل نگرفتن تا همین چندی پیش که بچه ها درخوا
یک زمانی عضو، وابسته و سرپرست سایتی شدم که کتاب نقد می کرد. آنقدر به آن وابسته بودم که سعی می کردم یک تنه سایت را رشد بدهم. در آن نقدهای خوب بنویسم و آنقدر بخوانم که مخاطب بفهمد سرپرست انجمن کتاب خوان است. یادش بخیر! 
روند نابودی سایت ذره ذره بود. عدم اتحاد بین سرپرست ها، درگیری بین مدیران و از آن بدتر، جنگ قدرت برای یک سایت. من درگیر جنگ نمی شدم و حتی سعی می کردم آن را نبینم. سعی می کردم این مشکلات را نادیده بگیرم و برای سرپا نگه داشتن سایت بجنگم.
چرا ساده ننویسم برای بزرگداشت چیزهای ساده‌ای که روزانه
بارها نگاه‌شان می‌کنم، و شاید کسی نبیندشان؟ من که مامورم به نوشتن و خلاص من
آنجا بوده. پس وامدار نوشتنم؛ بی منت.
چه می‌خواستم بگویم؟ آها. همین که رها شده‌ام. قدرتی یافته‌ام گریزان
در این رهاشدگی، با حزنی که ردش را بگیری هزاران کیلومتر پشت سرم رد قدم گذاشته
است. همین روزانگی که برای من ساده نیست. برای من به عادت نمی‌گذرد حتی وقتی به
عادت، آ ن‌ را به خودم تحمیل می‌کنم و زجر می‌کشم. بی
من عاشق نوشتنم. و این عشق به نوشتن رو امسال می خوام تقویت کنم. مثل همین روزنوشت‌ها که هر شب، با ایده یا بی‌ایده، خوب یا بد، قوی یا ضعیف، متمرکز یا نامتمرکز، غمگین یا خوشحال، عصبانی یا مهربون، خودم رو موظف می‌کنم چند خط بنویسم. شاید این نوشتن‌های اجباری باعث بشه بالاخره پروژه‌های ناتموم نویسندگی‌م رو به پایان برسونم.فکر کنم از سال نود دارم می‌نویسم که ایشالا سال بعد اولین رمان/مجموعه داستانم رو به نمایشگاه کتاب می‌رسونم. امسال این حسرت
خیلی وقت پیش ، یه تابستون که داشتم واسه خودم تو خونه می چرخیدم، بابا گفت بیا می خوام بهت یاد بدم چطور واسه خودت یه وبلاگ بنویسی.
اون زمان که واقعا هیچ محتوای خاصی واسه ارائه نداشتم(البته همین الانشم خیلی آش دهن سوزی نیستم) شروع کردم به رنگ و لعاب دادن یه وبلاگ به اسم "افق" اون اندازه که کدهای فانتزی پخش موسیقی و ستاره بارون توی وبلاگ برام مهم بود،چیزهایی که توش می نوشتم واقعا اهمیتی نداشت!فوقش یه کپی بود از سایت هایی که فکر می کردم خیلی موفق هس
خانه‌ی بهم‌ریخته و مهمان، پشت مهمان. این هم از قوانین طبیعت است گمانم :)

کمی دکوراسیون عوض می‌کردیم. یک مدل پرده‌ی جدید برای اپن درست کرده‌ایم. یک چیزی شبیه این ولی بزرگتر، در ابعاد اپن و البته که شفاف‌تر، کریستالی. سلیقه که مشخص است، هنرمند خانواده‌ی ما هدهد است. از هر انگشتش، ده‌ها گونی سلیقه و هنر و کلاس و چیزهای لاکچری می‌ریزد. هزینه‌اش را من دادم. کریستال‌ها را از دیجی‌کالا سفارش دادم، به انضمام چند قلم دیگر؛ گلوکومتر و سبد و جامس
هیچ چیزی بیشتر از این ناراحتم نمی کنه که کسی بهم بگه نمی تونی کاری رو انجام بدی؛ حتی اگه رو نیت خیرخواهانه باشه.
چرا نباید بتونم؟
امروز روز خوبی بود از لحاظ عملکرد.
صبح هشت پاشدم، از هشت و نیم کارمو شروع کردم. تاظهر اینستا چک نکردم. ناهار رو کم خوردم. عصر هم بیش از نیم ساعت نخوابیدم. بعد کارای سرچ رو انجام دادم مقداریش رو. مقدار زیادی گریه کردم. دوباره گریه کردم. و باز هم. بعد رفتم یه چایی برداشتم و یه شیرینی. کمی مردد بودم دوباره شروع کنم به گریه
عاشقی بلدی می خواهد؟
می گویند: عاشقی بلد بودن می خواهد؛
وقتی به خود آمدم که دیدم دیگر کسی را اندازه اش دوست ندارم
جاهای زیبا فقط همانها بود که با او طی کرده بودم.
بهترین غذاها ، همانها بود که با او خورده بودم.
بهترین آهنگها همان بود که با او شنیده بودمشان.
بهترین اشعار همانها بود که او برایم سروده بود.
زیباترین و آهنگین ترین ترانه ها، همانها بود که او با صدای دلنشینش در گوشم زمزمه کرده بود.
نمیدانم
تا به خودم آمدم دیدم هر آنچه دارم، همان
روزهاست ننوشته ام ولی این بدان معنی نیست که نمی‌خوانمتان...
اما کجا بودم؟!
 اوایل مهر در یکی از اتاقهایم کمد نصب کردم و وسایلم را از انباری به کمدها منتقل کردم و همین یک هفته طول کشید...
 برای اتاقم قفسه ی کتاب سفارش دادم و طاقچه ی اتاق را تبدیل کردم به جایی برای کتابهایم و به آرزویی که همیشه داشتم ،یعنی یک اتاق با قفسه ای از کتاب و یک میز مطالعه و تختی زیر پنجره جامه ی عمل پوشانیدم:)
یک هفته ای هم به لطف خدا راهی سفر شدیم و چند روزی را مهمان امام
فکر می کنم آخرین پست مربوط به 16 آبان باشه. تو این مدت هر روز پنل رو باز می کردم. ستاره های روشن رو خاموش می کردم و خاموش می خوندم و گاهی هم کامنت می گذاشتم. اگر از احوالات من بپرسین باید بگم روزگار رو بهبودی رو می گذرونم. احساس بهتری نسبت به خودم دارم هر چند که پیشرفت چندانی حاصل نشده. گاهی به خودم می گم دختر! 20 واحد تخصصی داری. اونم همه درسای سختی که به تنهایی یه ترمو سنگین می کنن. همزمان ازدواج هم کردی، هر کدوم از این دو مورد می تونن به تنهایی آدم
خیلی وقت پیش ، یه تابستون که داشتم واسه خودم تو خونه می چرخیدم، بابا گفت بیا می خوام بهت یاد بدم چطور واسه خودت یه وبلاگ بنویسی.
اون زمان که واقعا هیچ محتوای خاصی واسه ارائه نداشتم(البته همین الانشم خیلی آش دهن سوزی نیستم) شروع کردم به رنگ و لعاب دادن یه وبلاگ به اسم "افق" اون اندازه که کدهای فانتزی پخش موسیقی و ستاره بارون توی وبلاگ برام مهم بود،چیزهایی که توش می نوشتم واقعا اهمیتی نداشت!فوقش یه کپی بود از سایت هایی که فکر می کردم خیلی موفق هس
از آخرین باری که اینجا نوشتم ۶ ماه میگذره و با خوندن چار تا پست قبلی فکر کردم چه خوب، که اولین باره راضیم و دلم نمیخواد واسه بازم نوشتن نوشته های قبلیم رو پاک کنم.
منی که الآن اینجام سه ماه داخلی رو پشت سر گذروندم و مث این زخم و زیل و تیر خورده های تو فیلما جا خوش کردم تو ذهن خودم. تو نوشته های قبلیم از سخت بودن جراحی و روان نوشته بودم و چه میدونستم چی پیش رومه؟:))
حالا دارم فکر میکنم که واسه بار هزارم این رو تجربه کردم و با تموم حرفایی که تو همین م
از آخرین باری که اینجا نوشتم ۶ ماه میگذره و با خوندن چار تا پست قبلی فکر کردم چه خوب، که اولین باره راضیم و دلم نمیخواد واسه بازم نوشتن نوشته های قبلیم رو پاک کنم.
منی که الآن اینجام سه ماه داخلی رو پشت سر گذروندم و مث این زخم و زیل و تیر خورده های تو فیلما جا خوش کردم تو ذهن خودم. تو نوشته های قبلیم از سخت بودن جراحی و روان نوشته بودم و چه میدونستم چی پیش رومه؟:))
حالا دارم فکر میکنم که واسه بار هزارم این رو تجربه کردم و با تموم حرفایی که تو همین م
از چهارشنبه، شروع به نوشتن کردم. هر روز به پیش نویس اینجا سر می زدم. بیشتر می نوشتم. اما تصمیم ندارم منتشرش کنم. حقایقی را نوشتم که از منتشر کردنشان طفره می روم. شاید هم اصلا کار درستی نباشد. در هر صورت این را می دانم که با روحیه ی محافظه کارانه ام جور نیست و انتشارش نوعی سنت شکنی به حساب می آید. پس همان طور در پیش نویس ها نگهش می دارم و بعد پاک می کنم اش. غرض خالی کردن آن حقایق تلخ روی کاغذی مجازی بود که حاصل شد و پست نهم را، طور دیگری آغاز می کنم. ا
سلام.
بعد از مدتها نوشتنم اومد یکمی هم از فضای شخصی تر زندگیم بنویسم. حالا یجوری گفتم شخصی انگار می‌خوام چی بگم
مدتها بود به دلیل درس و دانشگاه به هیچ کاری نمی‌رسیدم، از همه تفریحاتم می‌گذشتم تا بتونم درسمو با موفقیت بگذرونم. حقیقتشو بخوام بگم توی دانشگاه هیچ وقت از درسی که خوندم لذت نبردم جز موارد معدود که به اون درس علاقه داشتم و سیر نمی‌شدم از خوندنش. مثلا ریاضی مهندسی، معادلات، ترمودینامیک، طراحی راکتور و ...
کنکور ارشد دادم و با هزار
آخرش دور تند می‌شود. وقتی منتظر چیزی هستی از یک روزی به بعد سُر میخورد به سمت روز آخر. این روزهای همه چیز شلوغ و گرم و سریع می‌گذرد. بعد از یکسال و خرده ای شاید این اوّلین بار است که حس آرامش نسبی ذهنی دارم. پروژه ای که رسماً یکسال و دو ماه پیش شروع کردم حالا به نتیجه رسیده و این تازه اول یک مسیر پر فراز و نشیب است. 
از شرکت بیرون میزنم برای رفتن به سمت آزمایشگاه. راننده تاکسی کولر را روشن کرده و خانمی که جلوست دارد ازو تشکر صمیمانه می‌کند. من هم
خب قبل از نوشتن خاطرات باید یک سری توضیحات خدمت شما دوستان عزیز ارائه دهم ( چقد کیف میده آدم قلمبه سلمبه حرف بزنه خخخ )
اول باید چند نفرو معرفی کنم 
نفر اول دوست بسیار صمیمیم محمد   که هنوزم با هم دوستیم . فقط برای معرفی گفتم محمد ...  همیشه میگیم ممد . این ممد آقا یک پسریه که همیشه تو فکره . شده ساعتها باهاش حرف میزنیم بعد میگه ها؟ چی گفتین؟؟ خیلی رو مخخخخه ... ممد میکشمت ... ببخشید هیجان زده شدم خخخ . خیلیم با معرفته.
نفر دوم کاوه ، این اقا گاوه عه بب
نزدیک دو ساعت است که به قصد نوشتن پای سیستم نشسته ام. اول مدتی به صفحه زل زدم و تلاش کردم موضوعی برای نوشتن و از آن مهم تر عنوانی برای نوشته ام بیابم. در تمام مدت هم هشت انگشتم روی کیبورد بودند تا در صورت روشن شدن ناگهانی لامپ ایده در سرم، حتی یک لحظه را هم از دست ندهم. کمی که گذشت یاد نام شاهین کلانتری افتادم که در یکی از مکالماتم با برادر از او شنیده بودم اما در مورد اینکه دقیقا محتوای آن مکالمه یا نظرش راجب ایشان چه بود چیزی به خاطر نداشتم، ف
همون مسیر همیشگی 
لبتاب باز
تو نمازخونه خوابگاه
وبلاگ گردی
و در آخر هوس نوشتن
داشتم به این فکر می کردم حس و حال نوشتنم درسته از خودمه اما انگار نوع نوشته هام رو دارم مخلوطی از تمام وبلاگایی که دوسشون دارم الگو می گیرم
نمی دونم الگو گرفتن اینجوری درسته یا نه
ولی الان واقعا فکر کردم اینجا انگار خودم نیستم
خواستم اینجا به خودم قول بدم که از این به بعد حد اقل تو نوشته ها خودِ خودم باشم
می دونی تو دنیای بیرون ما آدما خیلی سخته خودت باشی
اصلا قشنگ ن
امروز کمی فرصت دارم 
و به خاطر مریضی مختصرم انتظار ندارم کولاک برپا کنم. دارم سعی می‌کنم
نوشتنم را بی‌اهمیت جلوه بدهم، اگر بتوانم. مطمئن نیستم بی‌اهمیت‌تر از این چیزی
که واقعا هست بشود جلوه دادش. مثل پیراهنی که در آب غرقش می‌کنید. بعضی وقت‌ها در نوشته‌هایم مثل بیانیه‌های وزرای امور خارجه بیش از حد نکته‌سنجی به خرج می‌دهم.

حافظه‌ی رم لعنتی گوشی‌ام را گم کرده‌ام و یک مقدار خسیس هم
شده‌ام و نه گوشی جدید می‌خرم و نه رم جدید. اگر می‌خوا
سلام
امروز از روزی که اولین پستم رو تو این وبلاگ گذاشتم یه سال می‌گذره!
موقعی که کوچ کردم به بیان، مخاطب زیادی نداشتم. تو وب قبلیم خیلی وقت بود برا دل خودم می‌نوشتم، آدمای جدیدو خیلی دنبال نمی‌کردم و متقابلا وبلاگم هم زیاد دیده نمی‌شد. اینجا به لطف سیستم دنبال کردن و خبر دادن پست‌های جدید و این چیزا، با کلی وبلاگ و نویسنده‌ی جدید آشنا شدم.
اعتراف می‌کنم اولش بعضیا رو که می‌خوندم، فکر می‌کردم ینی ممکنه یه روز اینا هم وبلاگمو بخونن و کامن
سلام
امروز از روزی که اولین پستم رو تو این وبلاگ گذاشتم یه سال می‌گذره!
موقعی که کوچ کردم به بیان، مخاطب زیادی نداشتم. تو وب قبلیم خیلی وقت بود برا دل خودم می‌نوشتم، آدمای جدیدو خیلی دنبال نمی‌کردم و متقابلا وبلاگم هم زیاد دیده نمی‌شد. اینجا به لطف سیستم دنبال کردن و خبر دادن پست‌های جدید و این چیزا، با کلی وبلاگ و نویسنده‌ی جدید آشنا شدم.
اعتراف می‌کنم اولش بعضیا رو که می‌خوندم، فکر می‌کردم ینی ممکنه یه روز اینا هم وبلاگمو بخونن و کامن
ورق‌های آ3 سرتاسر اتاق پخش شده‌اند و من این میانه نشسته‌ام با یک کاسه کرم و دست‌های خشک و پوسته‌پوسته. کتاب‌ها همه‌ی اتاق را تسخیر کرده‌اند. کاری به کارشان ندارم. گردنم خم شده توی لپتاپ و هرازگاهی از جایم بلند می‌‌شوم، همه‌جا را زیر و رو می‌کنم به دنبال مداد و روی نزدیک‌ترین کاغذ چیز مبهمی می‌نویسم. چشم‌هایم اخطار می‌دهند که تا آخر هفته دیگر نخواهند دید و عینکم نمی‌دانم کجاست. گاهی یادداشت‌های صوتی روزهای دانشگاه‌ را گوش می‌کنم
بسم الله الرحمن الرحیم
عجب سحری داره این کلمات شاهین کلانتری! تا مقاله ش درباره نویسندگی در وبلاگ را خوندم شروع کردم. این همان نقطه عطف و گمشده منه. خیلی می نویسم ولی حجسته گریخته. توی هر کاغذ پاره یا نرم افزار که دم دستم باشه ! بعد 10 سال نوشتن از هر دری تازه به این نتیجه رسیدم که هیچ اشکالی نداره این سبک دری وری . فقط باید بنویسم . اونم توی وبلاگ . البته شاهین میگه توی سایت بنویسید تا از آن خودتون باشه . منم قبول دارم ولی برای اینکه جو گیر نشم و کا
پر از فکر بودم و مشغول نوشتنش، دوستی پیام داد و زنگ زد و تمام حرف‌ها رو سه ساعت تمام به‌ش گفتم. احتمالاً اگر اون‌ها را همونجا می‌نوشتم موندگارتر می‌شد. شاید سیاهش کردم کاغذ رو بعدا.داشتم آمبیانسش رو حین نوشتن ضبط می‌کردم، دوست داشتم اون رو هم کنار نوشته‌ها بگذارم که اساساً نوشته‌ای نموند. احتمالاً اگر بعداً خواستم اون فکرها رو بنویسم، عنوانش رو بگذارم «مرگِ چونی در دنیای معاصر» یا «سرانجام نزاع چندی و چونی» یا «استعمار کیفیت» یا «کمی
این روزها سرعت کتابخوانی ام از سرعت نوشتنم در تلگرام و اینستاگرام پیشی گرفته است، ولع و حرص عجیبی پیدا کرده ام برای خواندن و بلعیدن کلمات، مثل این آدمهای معتاد بی هیچ استراحتی از این کتاب پناه می برم به کتابی دیگر.
سالها پیش قانونی داشتم که خودم را از هم زمان خوانی کتابهای مختلف منع کرده بودم، ولی حالا برعکس شده است، اگر همزمان چند کتاب را با هم نخوانم روزم شب نمی شود، مثلا الان دارم همزمان در مرد میرزاده ی عشقی می خوانم و صدام حسین و ژنرال پ

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

تکنولوژی برتر آموزشی